همسایهمان بود، آمده بود به ما سرى بزند. گفت: “فلانى غیبتت رو مىکرد، چرا چیزى نمىگی؟”
ذبیحالله گفت: “شاید براش سوءتفاهمى شده باشد؟”
فردا شب بىمقدمه گفت: “بلندشین بریم منزل فلانى شبنشینی؟”
گفتم: “اون غیبتت رو مىکنه، تو مىخواهى برى خونهاش؟”
گفت: “با رفت و آمد سوءتفاهم از بین مىره و اون بنده خدا هم مشکلش حل مىشه!”
هرچه کردم نتونستم خودم رو راضى کنم؛نرفتم، اما او رفت و بعد از اون رابطه خیلى خوبى ایجاد شد.
همسر شهید ذبیحالله عامری
پنج، شش روزى قبل از شهادتش بود که برایم نامه فرستاد.
نوشته بود:”سعى کن خودت را به خدا نزدیک کنی؛ تا به حال امتحان کردهای؟ وقتى به او نزدیک مىشوى تمام غمها را فراموش مىکنى و همه غصهها از یادت مىرود. سعى کن به او نزدیک شوی. از رفتن من هم ناراحت نباش. بر فرض که الان نروم و زنده بمانم؛فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت. پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیباترین رفتنها مرگ سرخ است.”
کلمه به کلمه نامهاش با نامههاى قبلى فرق داشت. با خواندن نامه به یقین رسیدم که بزودى از کنارم پر مىکشد.
همسر شهید محمدرضا نظافت
محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود.
نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزى فکر مىکرد.
رو به من کرد و گفت: “من فردا شب عازم هستم...”
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم.
گفتم: “تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شدهام.”
لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست.
گفت: “باور کن این بار سر سىروز بر مىگردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.”
خیلى محکم حرف مىزد، مثل همیشه.
تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفت: یادم باشد به استقبالش بروم.
روز موعود فرا رسید.
همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا درآمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آوردهاند. تنها او را؛ شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر.
همسر شهید محمدرضا قطبی