محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود.
نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزى فکر مىکرد.
رو به من کرد و گفت: “من فردا شب عازم هستم...”
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم.
گفتم: “تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شدهام.”
لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست.
گفت: “باور کن این بار سر سىروز بر مىگردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.”
خیلى محکم حرف مىزد، مثل همیشه.
تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفت: یادم باشد به استقبالش بروم.
روز موعود فرا رسید.
همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا درآمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آوردهاند. تنها او را؛ شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر.
همسر شهید محمدرضا قطبی
به شدت با تجملات توى زندگى مخالف بود.
هر وقت پولى به من مىداد بلافاصله نصیحتم مىکرد:”نرى طلا یا چیزهاى بىخاصیت بگیری! اگه دلت خواست در راه خدا انفاق کن که آخرت خوبى داشته باشی.”
همسر شهید ذبیحالله عامری
در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.
شب بود و من هنوز فرصت خرید نان را نکرده بودم. به مهدى گفتم: “خودت بخر بیاور.”
طبق معمول یادش رفته بود؛ دیر هم به خانه آمد.
تماس گرفت از لشکر عاشورا مقدارى نان آوردند. خوشحال شده بودند که مهدى چیزى از آنها خواسته است.
به اندازه مهمانها نان برداشت؛ بقیه را برگرداند.
نانها را به دست من داد و گفت:”شما اجازه ندارید بخورید.”
گفتم: “چرا؟”
گفت: “این مال رزمندگان است. مردم اینها را براى رزمندگان فرستادهاند، شما حق استفاده ندارید.”به شوخى گفتم: “خب من هم زن رزمنده هستم.”خندید و گفت: “باشد، اما شما استفاده نکنید.”من هم از نانخردهها استفاده کردم.
همسر شهید مهدى باکری