اسارت به ظاهر یک واژه مىآید اما درک معنایش هم مثل خودش سخت و زجرآور است ،خیلىها حتى از شنیدن این واژه تنهایشان به لرزه مىافتد و از زخمهاى عفونى کهنه قلبهایشان خون داغ بیرون مىجهد. اسارت فقط شنیدنش آسان است زخمهاى عاشقى از لحظههاى ملتهب اسارت هنوز هم بر تن خیلىها مىسوزد و حتى تاثیرات روحى آن خیلىها را مثل خوره از درون مىتراشد. اما اسارت با همه شکنجهها و آزارهاى روحى و روانى و جسمى براى آنان که مىخواستند شده بود درس در دانشگاه خودسازى از تحمل ضربههاى چماق و باتوم گرفته تا روزهاى تنهایى آنها با خدایشان در سلولهاى تاریک و نمور انفرادی. خداوند بندگانش را بهتر مىشناسد و حتى درجه صبر و تحملشان را، هیچگاه پروردگار انسانها را بیشتر از ظرفیتشان در بوته آزمایش قرار نمىدهد شاید استقامتها اینجا نمایان مىشود. وقتى به آزادگان از یادآورى خاطرات سرد و یخزده اسارت صحبت مىکنى بعضىها شانههایشان مىلرزد بعضىها بغضهایشان را فرو مىخورند بعضىها نفسنفس مىزنند و یا حتى شاید بعضىها از یادآورى آن خاطرات چهار ستون بدنشان به لرزه مىافتد و پریشان مىشوند. حالات متفاوت است چون نحوه برخورد با اسرا هم متفاوت بوده است اما خیلىهایشان نقطه اشتراکى دارند و آن هم این است که اسارتگاه برایشان دانشکده خودسازى و خودباورى بوده است و این بزرگترین درسى است که همراه با درد اسارت به سوغات آوردهاند اما اسارت فقط رنجهاى جسمى را نداشته اثرات مخرب روحى و روانی، تحمل را از کف آدمى مىبرد. این بار نشستهایم پاى صحبتهاى یک آزاده که 6 سال و 5 ماه و 23 روز، معناى اسارت را با تن کبود چشیده است. او محمد غلامى است وقتى 16 سالش بود اسیر شد، جثهاش کوچک است و تحملش بزرگ او برایمان از خاطرات دردناک و زجرآور اسارت مىگوید، از شبهاى اسارت یک نوجوان 16 ساله از امید و آرزوهاى یک نوجوان 16 ساله و از بهترین سالهاى زندگى یک نوجوان 16 ساله که در اسارت زیر خروارها درد مدفون شد، او برایمان از ثانیههاى اسارت مىگوید، از لحظههاى جان دادن عزیزانش و از غربت روزهاى آدمهایى که دارند در ذهن ما به فراموشى سپرد مىشوند، ولى آنان هیچگاه تاریکى راهروهاى باریک اسارتگاه را از یاد نخواهند برد روحشان هنوز دارد از دردهاى اسارت جان مىدهد و ذره ذره مىسوزد و خاکستر مىشود، اسارت براى همین خاکستر شدنها و عاشقشدنها است ... بخشى از حرفها و خاطرات این آزاده را باهم مىخوانیم؛
صداى چرخهاى ماشین آهنگ رفتن را ضرب مىگرفت
به همه چیز فکر مىکردم الا اسارت. در نبرد تن به تن اسیر شدم، سال 62 بود عملیات آبى و خاکى خیبر با رمز محمد رسولالله(ص) چهار روز زیر آتشبار دشمن بودیم. راهى جز عقبنشینى نداشتیم، بوى گوشت سوخته مىزد. زیر دماغم بوى جنگ بود. من فقط 16 سال داشتم از بسیج دانشآموزى مدرسهمان داوطلب شده بودم. دشمن داشت نزدیک مىشد، خیلى خیلى نزدیک ... به همه چیز فکر مىکردم الا اسارت که دستهایم را از پشت بستند و چشمانم را نیز، ما را سوار ماشین کردند، صداى چرخهاى ماشین هرلحظه آهنگ رفتن را و دور شدن را در ذهنمان ضرب مىگرفت، به همه چیز فکر مىکردم الا اسارت ...
ضرباهنگ اول؛
اسیر شده بودیم چند ماه اول روزى 3 بار ما را مىزدند و تنها یک وعده به ما غذا مىدادند، کمکم دو وعده شد و بعد هم که صلیب ما را دید به 3 وعده رسید. غذا هم معمولا یک لیوان آش یا آب زیپو بود. مىشد که یک روز تمام دستهایمان را مىبستند و حتى نمىگذاشتند به دستشویى برویم.
ظرفیت اتاق 30 تا 35 نفر بود ولى 50 تا 60 نفر را کنار هم به زور جا مىدادند، حتى براى نفس کشیدن هم هوا کم مىآوردیم. محیط کثیف و بیمار اسارتگاه هنوز در خاطرم هست و سایه راه رفتن شپشها بر روى زخمهاى عفونى بچهها.
ضرباهنگ دوم؛
براى آنها که کمسن و سالتر بودند برنامه داشتند نوجوانها را از بزرگترها و راهنماها جدا مىکردند. کتکهایشان کمتر شده بود و آزادىها بیشتر، حتى وضعیت خوراک و پوشاک هم بهتر شده بود. ترانههاى مبتذل زمان شاه را برایمان مىگذاشتند. سیگار به ما تعارف مىکردند اما ما هم گوشهایمان را مىگرفتیم و سیگارها را زیر پایمان له مىکردیم. وقتى در مصاحبهها هیچ نتیجهاى نگرفتند و دیدند که ما همان بچههاى قبلى هستیم و با این فیلم و ترانههاى مبتذل از راه به در نمىشویم شکنجه و آزارهایشان بیشتر مىشد.
ضرباهنگ سوم؛
فیلمهاى مبتذل مىآوردند و به زور بچهها را مىنشاندند تا نگاه کنند مىخواستند زمینه انحراف را در بچهها مخصوصا آنها که جوانتر بودند ایجاد کنند حتى اردوگاههایى با امکانات بالا و مجهز ساخته بودند، به بچهها وعده آزادى مىدادند، شرایط آلودگى ذهنى را براى آنان که جوانتر بودند مهیا مىکردند اما خیلىها، براى هدفشان آمده بودند شاید جوان بودند اما هدفشان را شناخته بودند اما یاد گرفته بودند که مىشود از اسارتگاه هم تا آسمان پل کشید. مىشود با سختى حتى زندگى کرد مىشود کتک خورد و آدم بود و آدم ماند و آدم مرد.
ضرب آهنگ چهارم؛
جاسوس داشتند مىشناختیمش آنهایى را که راهنما و بزرگ ما بودند شناسایى مىکردند به عراقىها لو مىدادند. مىخواستند رگههاى راه خدا را از درون ما بیرون بکشند و از ما دور کنند. جاسوس مىفرستادند تا بین بچهها اختلاف بیندازند. ما هم برایشان جشن پتو مىگرفتیم و تا جا داشت مىزدیمشان تا یک نفر محکوم به ضرب و شتم آنها نشود حتى یک بار هم با تیغ زدیم به پهلوى یکىاشان توى همین جشن پتوها، حساب کار دستشان آمده بود مىدانستند که امنیت جانى ندارند البته به خاطر اینکه چند نفرى از ما را شکنجههاى سختى دادند.
ضرب آهنگ پنجم؛
همه امیدمان به امام(ره) بود همه دردهاى اسارت یک طرف و داغ خبر ارتحال امام یک طرف آرزیمان دیدن امام بود دستشان را روى سرمان بکشند و به ما بگویند خسته نباشید و تمام خستگىهاى ما همان لحظه بریزد و انگار که سبک شده باشیم و پرواز کنیم ... اما ... افسوس ... امام رفت و همه آرزوهاى ما را با خودش برد وقتى خبر را شنیدیم شوکه شدیم.
بعضىها زیر پتو گریه مىکردند بعضىها حتى با صداى بلند فریاد مىزدند و بعضىها تا چند روز توى لاک خودشان بودند و نه غذا مىخوردند و نه آب ... عراقىها هم کارى به کار ما نداشتند ... امام رفته بود و ما را با آرزوهایمان تنها گذاشته بود.
صداى چرخهاى ماشین آهنگ برگشتن را ضرب مىگرفت
فقط به آزادى فکر مىکردم داشتیم به وطن باز مىگشتیم داشتیم نفس مىکشیدیم داشتیم زنده مىشدیم داشتیم بال در مىآوردیم و پرواز مىکردیم حالا 22 سالم شده بود جوانتر اما جثهام کوچک مانده بود چشمانمان باز بود و مسیر برگشت به دنیاى زیبا را برایمان ترسیم مىکرد، صداى چرخهاى ماشین هر لحظه آهنگ برگشتن را در ذهنمان ضرب مىگرفت. به آزادى فکر مىکردم، آزادى ...