محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود.
نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزى فکر مىکرد.
رو به من کرد و گفت: “من فردا شب عازم هستم...”
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم.
گفتم: “تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شدهام.”
لبخند کمرنگى بر چهرهاش نقش بست.
گفت: “باور کن این بار سر سىروز بر مىگردم؛ نه زودتر و نه حتى یک روز دیرتر.”
خیلى محکم حرف مىزد، مثل همیشه.
تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفت: یادم باشد به استقبالش بروم.
روز موعود فرا رسید.
همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا درآمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آوردهاند. تنها او را؛ شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سى روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر.
همسر شهید محمدرضا قطبی
همیشه سعى مىکرد خود را به مسجدى برساند نماز را به جماعت بخواند. خیلى به نماز جماعت معتقد بود و مقید بود که حتما نماز را به جماعت بخواند. یادم هست یک روز باهم رفتیم بهشت زهراى تهران. در آن زمان هنوز اوایل جنگ بود و تعداد شهدا در بهشت زهرا کم بود، اکبر سرقبر یک یک شهیدان مىرفت، تقریبا همه آنها را مىشناخت و مىدانست کى بودهاند و کجا و چطور شهید شدهاند. از دیدن قبر آنها حسرت مىخورد که چرا خودش در کنار آنها نیست. خلاصه از بهشت زهرا که برگشتیم سر چهاراهى به ترافیک برخوردیم. چند دقیقهاى طول کشید. صداى اذان ظهر بلند شد، ناگهان اکبر از اتوبوس پیاده شد. گفتم کجا مىروی؟ - مىروم نماز بخوانم. در آن زمان از ناحیه پا مجروح بود و نمىتوانست به راحتى راه برود با هر سختى بود خود را تا مسجدى که در آن حوالى بود رساند. یادم هست طورى با شتاب به طرف مسجد مىرفت که فکر مىکردى اگر دیر برسد انگار دنیا را از او گرفتهاند.
راوی: على سنجرى دوست شهید اکبر محمد حسینی
ک روز آمد نزد من وخواست که اجازه دهم به کزن برگردد. احساس کردیم بعد از آن عملیات شجاعانه که بدون کوچکترین پشتیبانى و با کمترین امکانات به قلب دشمن حمله کرد و ارتفاعات سادات 3 را به مدت چهار روز در تصرف خودشان داشتند نیاز به استراحت دارد. براى همین گفتم: حرفى نیست شما خیلى خستهای، نیاز به استراحت داری. گفت: نه اصلا مسئله اینها نیست، من یکسرى کارها دارم که باید بروم گردان انجام بدهم و زود برگردم. ایشان رفت ده الى پانزده روز بعد دیدم برگشت. خیلى خوشحال شدم، با این حال گفتم: چرا برگشتى تو که ماموریت خود را تمام کرده بودی!
گفت: حاج آقا مصیبى من دفعه قبل که از کرمان آمده بودم از طریق سپاه اعزام شده بودم و احساس مىکردم به حسب وظیفه آمدهام و این برایم خیلى عذابآور بود، لذا رفتم کرمان با سپاه و بسیج تصفیه کردم و حالا آزاد آزاد هستم و به میل و اختیار خودم آمدهام، مىخواهم آمدنم براى خدا باشد نه به خاطر وظیفم!
- با شنیدن این حرفها شرمنده شدم و خود را در مقابل ایشان حقیر و کوچک دیدم.
راوی: حاج آقا مصیبى مسئول و همرزم شهید در جبهه سومار