وره گینده سوز خنجری،
-پارچا پارچا-
-بولیه بولیه-،
یارالاندین؛
های اصلان!
کیمسه بیلر
مدینه نین گویی لاری،
سورله رینی اوره گیند ساخلا ماغا،
نجه آغیر درده دوشوب؟!
شیرین دیلینردن ایچین آجی چالیر؟!
های
یاراویران
زهرلی اوخ کیفی دیللر!
ندون ایچین نفس لریز کیسل مدیر؟!
گورخی توتوب گوزله ریزی،
کوره ک لریز ندون اسیر؟!
قازانلیش دا
آغیر آغیر
آستا آستا
ایاق سسی
سرموک لرزی تیتره دیر؟!
قلیچ!
اوخ اوزینه آغار می سان!
انود می سان حق نفسی،
آدی سی وار
کسری وار؟!
منبع: کتاب این شرح بی نهایت
چشم خود را غروب خواهی کرد ودلت را اسیر هرچه غم است
روح گریان قامت تاریخ ناامیدی ترحم ستم است
من که یک گوشه از دلم دادم او که دار و ندارش اینجا رفت
پس چرا ضجه می زنم امشب، رود رودم به آسمانها رفت؟
رود رودم عزیز تشنه لبم من ربابم که درد نوشیده
ازمیان تمام طایفه ام کودکم رخت جنگ پوشیده
یک گلوگاه و صد عطش بوسه، و کمانی که شرم می بارد
ای خداوند عشق با ما باش، تا که ما راکسی نیازارد
شاعر اما درون خیمه نشست، ازهمان گوشه جنگ را می دید
کودکی را به دست او دادند تیر را از گلوی او که کشید
نینوایی به جان او افتاد، شعرخود را بخوان برای رباب
آن زنی که به عشق آغشته ست تا براتت دهد بدون حساب
من که لایق نبوده ام بانو، دل من در گذارتان جا ماند
این سفر هرچقدر تلخ و شور حالش همیشه برجا ماند
منبع: کتاب این شرح بی نهایت
توی صحرا کنار نخلستان
دختری دل شکسته گریان است
اوکه دارد بهانه ی بابا
چشم پاکش، شبیه باران است
می کشد آهی از دل تنگش
درتب و تاب دیدن عمه
می چکد دانه های اشک او
قطره قطره به دامن عمه
دوست دارد که شادمان گردد
با نگاه محبت بابا
چون درختان سایبان باشد
سایه ی مهر و رحمت بابا
با دلی خسته باز می پرسد:
« عمه جانم، پدر کجا رفته؟
او جدا ازمن و تو و مادر
عمه، تنها سفر چرا رفته؟»
تاپدر رفته در سفر بی من
چشم هایم ستاره را گم کرد
بی نگاه قشنگ او، چشمم
آفتاب دوباره را گم کرد
عمه، آیا برای دیدارم
امشب آن نور ماه می آید؟
بعد از این انتظار طولانی
اینک از گرد راه می آید؟
زینب ازاین سؤال رنج آور
شعله زد باغ دیده ی تر را
مثل یک شاخه گل، بغل وا کرد
دختر کوچک برادر را
مثل باران برای دختر گفت
ماجرای جدایی ازدریا
... دختر خوشگلم، نمی دانی؟
هست فردا برای ما زیبا
پدرت نور بود، تنها نور
بشکند تا که شیشه ی شب را
او، عزیزم! ازآسمان ها بود
رفت و تنها گذاشت زینب را
پدرت آه...، دختر نازم
سر سبز و پرازگل راز است
بی سوار است اگرچه اسب او
او همیشه به حال پرواز است
منبع: کتاب این شرح بی نهای
امشب این دشت شده سرد و پریشان درباد
خسته، بیرنگ، چنان فصل زمستان در باد
خیمه ها سوخته درآتش پر کینه ی قهر
آمد از خیمه برون کودک عطشان در باد
از شرار نفسش سوخته شد سینه ی دهر
می زند شعله به گیسوی بیابان در باد
آسمان نیز چنان مرثیه خوان است، هنوز
اشک می بارد و بس ناله افغان در باد
صد هزاران گل زیبای شقایق دردشت
گشته آشفته و تب دار و فروزان در باد
منبع: کتاب این شرح بی نهایت
چقدر چله نشینی؟ چهل... چهل... تا چند؟!
چقدر جمعه گذشت و نیامدی؟
سوگند-
به دانه دانه ی تسبیح مادرم موعود
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل همند- سرد و سیاه-
غروب ها و سحرهاش خسته ام کردند
کشانده اند مرا روزها، به تنهایی
گمان کنم که مرا« منتظر» نمی خواهند!
تو نیستی و جهانم پر از فراموشی ست
جهان عاشقی ام را غروب ها آکند...
تو نیستی که « قیامت کنی به آن قامت»
تو نیستی که درختان به خویش می بالند
تو نیستی... و چقدر از زمان من باقی ست؟
چقدر بی تو بگویم غزل؟
غزل یکبند-
به چشم های کسی احتیاج دارد که
زند به شاخه ی ادراک خاکی اش پیوند
به چشم های کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن- شبیه تو- باشند
***
چقدر چله نشینی؟ چقدر« ندبه» و اشک؟
چقدر بی تو سرودن قصیده های بلند؟
منبع: کتاب این شرح بی نهایت