امشب این دشت شده سرد و پریشان درباد
خسته، بیرنگ، چنان فصل زمستان در باد
خیمه ها سوخته درآتش پر کینه ی قهر
آمد از خیمه برون کودک عطشان در باد
از شرار نفسش سوخته شد سینه ی دهر
می زند شعله به گیسوی بیابان در باد
آسمان نیز چنان مرثیه خوان است، هنوز
اشک می بارد و بس ناله افغان در باد
صد هزاران گل زیبای شقایق دردشت
گشته آشفته و تب دار و فروزان در باد
منبع: کتاب این شرح بی نهایت
چقدر چله نشینی؟ چهل... چهل... تا چند؟!
چقدر جمعه گذشت و نیامدی؟
سوگند-
به دانه دانه ی تسبیح مادرم موعود
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل همند- سرد و سیاه-
غروب ها و سحرهاش خسته ام کردند
کشانده اند مرا روزها، به تنهایی
گمان کنم که مرا« منتظر» نمی خواهند!
تو نیستی و جهانم پر از فراموشی ست
جهان عاشقی ام را غروب ها آکند...
تو نیستی که « قیامت کنی به آن قامت»
تو نیستی که درختان به خویش می بالند
تو نیستی... و چقدر از زمان من باقی ست؟
چقدر بی تو بگویم غزل؟
غزل یکبند-
به چشم های کسی احتیاج دارد که
زند به شاخه ی ادراک خاکی اش پیوند
به چشم های کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن- شبیه تو- باشند
***
چقدر چله نشینی؟ چقدر« ندبه» و اشک؟
چقدر بی تو سرودن قصیده های بلند؟
منبع: کتاب این شرح بی نهایت
خ های این خیابان از جنس پیراهن توست
روزهایت که به خیر گذشت
باید برای شب به خبرهایت پیراهنی می خریدم
تابستان را از روی خاک برمی داری
خاک بر سرمان می کنی
از کوچه سرمان می کنی
خانه ی کار تنی خودم را برمی دارم
میزنم به سیم آخر
زر و سیم های جهان را
با آدامس هایم می جوم
می گذرم روی بادبادک هایم
و با سیم های ظرف شویی ام
وارد آشپزخانه هایتان می شوم
ازهمین میدان شهدا
بگیر و برو
تا کنار خودم که به خواب می روم
و خیابان هی روی خواب هایمان پا می گذارم
می دوزم خودم را به خدا
با تمام وصله های ناجوری که به من زده اند
امپراطور کودکان خیابانی می شوم
به جیب های جهان دستبرد می زنم
ومهمان ناخوانده دست هایتان
به شکل بلندترین روزنامه لوله می شوم
مگس ها رویم تحصن می کنند
اعتصاب غذایی می خواهم
دوباره مرا
کنار میدان شهدا بزاید
منبع: کتاب این شرح بی نهایت