شهید پازوکی از بچههایی بود که توی گردان حبیب همیشه سرنخواستنش دعوا بود. البته نه به این خاطر که بیدست و پا بود و کارآیی نداشت. اتفاقا پسر با جربزهای بود، اما از بس شوخی میکرد و ادا و اطوار در میآورد هیچ مسوول گروهان و دستهای او را قبول نمیکرد و سعی میکردند او را حواله بدهند به دیگری.
یک بار نشده بود دو کلام حرف جدی از او بشنویم. او هم هیچ حرفی را جدی نمیگرفت؛ حتی حرف مسوولین گردان و گروهانها را. این وسط فقط حاج آقا «نفر» روحانی گردان بود که خیلی هوای او را داشت. البته " پازوکی " با حاج آقا هم شوخی میکرد. گاهی حتی وسط سخنرانی ایشان بلند میشد تکهای میپراند یا چیزی میگفت که جو را به هم میزد. اما حاجآقا اهمیتی نمیداد و همیشه با خنده از کنار شوخیهای او میگذشت. شاید هم چیزی در او دیده بود که ما خبر نداشتیم.
آخرین بار هم اگر اصرار حاج آقا " نفر " و رضایت شهرابی مسوول دستهمان نبود، پازوکی را در گردان راه نداده بودند. شهرابی هم توجه خاصی به پازوکی داشت.او را در بدترین شرایط در دستهاش پذیرفته بود و شوخیها و اذیتهایش را تحمل میکرد. البته پازوکی گاهی اوقات هم کارهایی میکرد یا حرفهایی میزد که از او بعید به نظر میرسید. این کارها باعث میشد که شخصیتش در نظرمان عجیب جلوه کند!
یادم هست یکی دو ماه قبل از عملیات کربلای چهار، حاج آقا «نفر» توی گردان برنامهای ریخته بود که ظهرها بین دو نماز یکی از بچهها صحبت کند؛ طبق قرعه. یک روز قرعه به نام پازوکی افتاد. ما حتی فکر نمیکردیم او بتواند یک جمله حرف درست و حسابی بزند. خودش هم راضی به صحبت نمیشد. اما حاج آقا اصرار داشت که پازوکی صحبت کند. دست آخر پازوکی به حاج آقا گفت: در یک صورت صحبت میکنم. باید اجازه بدهی غیبت و تهمت و دروغ آزاد باشد. یعنی هر چه دلم میخواهد بگویم!
هیچ کس گمان نمیکرد حاج آقا قبول کند، آن هم با شناختی که از پازوکی دارد. اما ایشان قبول کرد. پازوکی هم جلوی بچهها ایستاد و شروع کرد در مورد تقوا صحبت کردن. چیزهایی گفت که اگر با چشم های خودمان او را مقابلمان نمیدیدیم باور نمیکردیم این حرفها دارد از دهان پازوکی بیرون میآید. همه مات و مبهوت حرفهای او شده بودیم. حرفهایش ساده بود و بی غل و غش اما برای همه مان تازگی داشت و از عظمت روح پازوکی خبر میداد.
بعد از این ماجرا، نگاه ما به پازوکی عوض شد. هر چند که او همان آدم قبل بود؛ با همان شوخیها و ادا و اطوارهایش. او به خصوص با بچههایی که همه احتمال شهادتشان را میدادند و به قول معروف نور بالا میزدند، بیش از دیگران شوخی میکرد. ماجرای برخورد او با شهرابی این اواخر شده بود نقل مجلس بچهها . پازوکی بیشتر از همه به پر و پای شهرابی میپیچید و مدام آن ماجرا را پیش میکشید.
شهرابی هم با آنکه مسوول دستهمان بود یک کلام هم به پازوکی حرفی نمیزد؛ از بس ساکت و آرام و تودار بود.
ماجرای آنها از این قرار بود که دم دمای عملیات کربلای پنج در کنار کارون، مقری داشتیم که آنجا ساک ها را تحویل میگرفتند و مهمات میدادند. در حین تحویل ساک ها پازوکی متوجه میشود که شهرابی برگه پر نکرده است برای تحویل ساک. از او میپرسید: " چرا فرم پر نمیکنی؟ " شهرابی طوری که کسی متوجه نشود به او میگوید: من فرم لازم ندارم، چون از این عملیات بر نمیگردم. حتی طبق گفته پازوکی به او میگوید: من سر ظهر شهید میشوم.
پازوکی این ماجرا را بلافاصله به همه گفت؛ آن هم با خنده و تمسخر، بعد هم هر بار شهرابی را میدید با صدای بلند میگفت: شهرابی! تو چرا هنوز زندهای پس؟ ما میدیدیم که شهرابی چقدر از این موضوع ناراحت میشود و خجالت میکشد. حتی به پازوکی هم تذکر میدادیم که حرمت او را نگهدار اما دست بردار نبود.
روز اول عملیات کربلای پنج بود. پشت در انتهای کانال پرورش ماهی، پدافند کرده بودیم؛ درست در سه راه شهادت، البته آن وقت عراق تازه پاتک را شروع کرده بود و هنوز سه راه به این نام معروف نشده بود. عراقی ها دشت رو به روبرو مان را پر از تانک کرده بودند و مدام با توپ مستقیم تانک شلیک میکردند. طوری که جرأت نداشتیم سرمان را از دژ بالا بیاوریم.
حوالی ظهر بود که آرپی جیزن ها را خواستند برای زدن تانکها. هفت، هشت نفری با مسوولیت شهرابی آماده شدند که بروند پشت خاکریز، توی دشت رو به رو و تانکها را از نزدیک هدف بگیرند.
شهرابی هنوز از خاکریز بالا نرفته بود که پازوکی باز شوخیش گل کرد. داد زد: آهای چرا هنوز زندهای تو؟
شهرابی در همان حال، ساعتش را نگاه کرد و گفت: هنوز یک ربع به ظهر مانده! بعد هم غلت زد پشت خاکریز.
پشت خاکریز، در فاصلهای حدود سیصد - چهار صد متر، تپه کوچکی بود که قرار بود بچهها تا آنجا بدوند و بعد از پشت تپه، تانکها را هدف بگیرند. آتش آن قدر شدید بود که تا بچهها برسند پشت تپه، ده دقیقه، یک ربعی گذشت. در همین لحظه توپ مستقیمی خورد درست روی تپه و شهرابی و دو سه نفر دیگر از بچهها همان جا شهید شدند.
شهادت شهرابی در همان زمانی که خودش گفته بود ، سر ظهر ، در روحیه بچهها تاثیر عجیبی گذاشت، به خصوص در روحیه پازوکی. اصلا او را از این رو به آن رو کرد. دیگر نه از شوخیهای او خبری بود نه از ادا و اذیت هایش. در عوض مدام اصرار داشت برود جنازه شهرابی را بیاورد اما بچهها نگذاشتند چون آتش شدید بود. او هم دلخور و ناراحت راهش را کشید و رفت سمت کانال ماهی.
حاج آقا «نفر» با آن که روحانی بود اما در واقع تیربارچی گردان هم محسوب می شد. آن روز در حین پاتک، حاج آقا دچار موج انفجار میشود و پازوکی او را به دوش میگیرد و از زیر آتش شدید تا اورژانس میبرد. همین که به اورژانس میرسند، پازوکی یکباره میگوید: من باید برگردم خط و خاک محلی را که شهرابی شهید شده بردارم. حاج آقا میگوید: من ابتدا فکر میکردم باز دارد شوخی میکند. اما بعد که دیدم خیلی جدی است سعی کردم او را از این کار منصرف کنم، اما فایدهای نداشت. هر چه گفتم آتش شدید است این کار صلاح نیست، بیفایده بود.
بعد از آن دیگر نه حاج آقا از پازوکی خبر داشت، نه ما و نه هیچ کس دیگر. پازوکی در محلی بین اورژانس و خط مقدم به شهادت رسیده بود و نحوه شهادتش برای همهمان مبهم بود.
بعد از مرخصی، همراه تعدادی از دوستان به خانه شهید پازوکی رفتیم. چند تایی از همسایهها و اقوام و آشنایان هم بودند و در مورد شهید صحبت میکردند. مادر پازوکی تعریف میکرد که پسرش چون تک فرزند بوده او را برای سربازی قبول نمیکردند. پازوکی هم به سپاه رفته و با اصرار تقاضا کرده است که پاسدار افتخاری بشود.
مادرش میگفت: روزی که به او لباس سپاه داده بودند آن را پوشیده بود و دور حیاط میدوید و میزد و میرقصید از خوشحالی.
در آن مجلس هر کس خاطرهای یا نکتهای از شهید مطرح میکرد. تا این که خانوادهاش از نحوه شهادتش او پرسیدند. ما اظهار بیاطلاعی کردیم. پیش از این نیز هیچ کس نتوانسته بود برای این سئوال جوابی پیدا کند.
یکی از همسایهها که در مجلس بود گفت که خوابی دیده است در مورد نحوه شهادت پازوکی. ایشان تعریف کرد: خواب دیدم شهید پازوکی در دشتی پر از لاله ایستاده طوری که تا گردنش را گل های لاله رنگارنگ پر کرده. پرسیدم: این گلها چیست؟ گفت: اینها را شهدا به من دادهاند. بعد از چگونگی شهادتش پرسیدم. گفت: من داشتم به سمت خط مقدم میرفتم. ناگهان تیری صاف آمد به طرفم. من به آن تیر خیره شدم. هر لحظه میگفتم الان است که به من بخورد اما در همین حال آقایی نورانی مرا از زمین بلند کرد و به بغل گرفت. بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
این خواب اگر چه تا حدی معمای چگونگی شهادت او را برایمان روشن کرد و باعث آرامش دل خانوادهاش شد، اما هنوز هم که هنوز است نمیدانیم واقعا در مسیر میان اورژانس تا سه راه شهادت بر شهید پازوکی چه گذشته است!
راوی: محمدرضا میرزایی-خبرگزاری فارس