معرفی وبلاگ
باسمه تعالی. باسلام.وبلاگی که مشاهده می فرمائیدوبلاگ دفاع مقدس باموضوع ((عشق-شور-حماسه))باهدف پاسداشت وجبران قسمت کوچکی ازرشادت هاوبزرگواری هاوشجاعت های دلیرمردان درجبهه ی جنگ حق علیه باطل طراحی گردیده است.وتقدیم می شودبه همه ی غیورمردانی که در8سال جنگ تحمیلی دشمنان حقیقی اسلام برعلیه ایران ازآب وخاک وناموس خوددفاع نمودند. ومن الله توفیق.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 553605
تعداد نوشته ها : 1261
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب

خطابه همسر شهید نواب صفوی یک روز پس از شهادت او

بانو «نیرة‌السادات احتشام رضوی» همسر شهید نواب صفوی ، گفتنی های فراوانی از مبارزات همسرش دارد اما شاید شورانگیزترین خاطره وی ، مربوط به فردای تیرباران فدائیان اسلام و دفن شبانه آن ها است. آن چه می خوانید روایت این بانوی مجاهد است درباره آن روز تاریخی:

شهید نواب صفوی

در تمامی مدتی که آقا در زندان به سر می برد, من شبها تا صبح دعا میکردم که آقا شهید نشود اما روز بیست و هفتم دی ماه خانم واحدی و چند نفر دیگر به منزل ما آمدند. اشک چشمها راه کلام را بسته بود, پس از چند لحظه گفتند: "رادیو اعلام کرده نواب صفوی و یارانش به شهادت رسیده اند. " از شدت غم ابر تاریک و سیاهی جلوی چشمهایم را گرفت, زانوانم سست شد اما ننشسته و برای گرفتن پیکر همسرم به خانه آقای بهبهانی رفتم, ایشان به زندان تلفن کردند, اما آنها پاسخ دادند: "اجساد را در قبرستان مسگرآباد دفن کرده ایم. " قصد داشتم با گرفتن پیکر نواب, انقلابی به پا کنم اما نشد بنابراین عصر آن روز به مسگرآباد رفتم, چند هزار نفر آنجا ایستاده و 24 کامیون نیروی مسلح نیز اطراف قبرستان را محاصره کرده بودند. با دیدن مزار نواب بغض گلویم را گرفت, هر جا را نگاه کردم, تاریک بود, دنیا برای من تمام شد. چند لحظه کنار قبر همسرم گریه کردم, ناگهان یکی از افسران جلو آمد و با خشونت گفت: "بلند شو, اینقدر گریه نکن. " دیگر سکوت را جایز ندانستم, باید انتقام نواب را میگرفتم, نباید میگذاشتم که با شهادت نواب همه چیز فراموش شود. به همین دلیل بی آنکه ناراحت باشم گفتم:

"آری, خاندان آل محمد را بنی امیه همین گونه تسلیت دادند. ای یزید, ای پسر پهلوی, چه خوب ثابت نمودی که از چه قوم و چه سلسله ای هستی. تو فرزندان پیامبر (ص) را نیمه شب به جرم دینداری می کشی و تصور می کنی که می توانی جابرانه و ظالمانه حکومت نمایی. هیهات! به خدا سوگند, اگر تمام مردان ما را بکشی, ما زن ها حاضریم در مقابل گلوله های ناجوانمردانه شما و دشمنان اسلام بایستیم و بدن های خود را مشبک کنیم.

به خدا سوگند, اگر تمام مردان ما را بکشی, ما زن ها حاضریم در مقابل گلوله های ناجوانمردانه شما و دشمنان اسلام بایستیم و بدن های خود را مشبک کنیم.

ای یزید! چنگال انتقام ، حلقوم کثیف تو و یارانت را خواهد گرفت و خواهد فشرد و جان کثیفت را خواهد سترد.

 ای یزید! چنگال انتقام حلقوم کثیف تو و یارانت را خواهد گرفت و خواهد فشرد و جان کثیفت را خواهد سترد. ای یزید! [محمد رضا شاه] ندیدی پدر جنایتکارت معاویه [رضاشاه] در آن ذلت و بدبختی در "جزیره موریس " به درک واصل شد. عن- قریب تو نیز به او ملحق خواهی شد.

 ای پسر پهلوی! تو تصور می کنی این چراغ های فروزان اسلام را خاموش کرده ای, هیهات! به خدا سوگند! که این چراغ ها فروزان تر و مشتعل تر شده, [همانا] قطرات خون عزیز نواب و یارانش می جوشد و از تو انتقام می گیرد. ای مردم! آیا می دانید که نواب و یارانش را این جنایتکاران به چه جرمی به شهادت رساندند. [به این دلیل که نواب] می گفت: "این جا کشور جعفر بن محمد الصادق (ع) است. اینجا احکام نورانی اسلام باید جاری شود.

شهید نواب صفوی

شاه و دربار و درباریان و زن های فاسدشان شب تا صبح مشغول شراب خوارگی و رقص و پایکوبی و هرزگی هستند و این گوشه مملکت مردم فقیر و مستمند و درمانده زندگی می کنند, فرزند بیماری از بی دارویی و کمبود غذا در آغوش مادرش می میرد و [سران مملکت] در بی خبری به سر می برند. یک قاضی دادگستری که تا نیم شب شکم نحسش را از مشروبات الکلی پر کرده, فردا چگونه پشت میز قضاوت می نشیند و قضاوت میکند. "

سران و افسران رژیم دایره وار اطراف من ایستاده بودند, پس از بیان این سخنان ناگهان آنها نیز گریه کردند, دوباره فریاد زدم:

"ای صفوف بنی امیه! که ایستاده اید و مرا مینگرید و میگریید, گریه کنید, که اشک ندامتتان هرگز نخشکد, خود می دانید, به چه جنایت بزرگ و نابخشودنی دست زدید. ای تیمور بختیار! "عبیدالله بن زیاد ", فرزند پیامبر, شهید معظم سید عبدالحسین واحدی را با دست پلید و کثیفت در فرمانداری نظامی به شهادت رساندی و به دروغ در جراید جور دیگر منعکس می کنی. ای "ابن سعد " ای آزموده! انگشتر گرانبها از همسر "رزم آرا " می ستانی و حکم قتل نواب و یارانش را صادر می کنی. ولی بدانید, به خدا قسم! دخترهایم را چنان تربیت می کنم که از شما جنایتکاران انتقام بگیرند.

"ایشان مرتباً به همسرشان می گفتند اگر مرا 70 مرتبه با قیچی تکه تکه کنند و بکشند و باز زنده کنند و به شهادت برسانند من باز آن شهادت را دوست دارم. "

خدایا این قربانیان ناقابل را به کرمت بپذیر ... سلام بر تو ای نواب عزیز. سلام بر تو ای عاشق خدا. سلام بر تو ای کشته شده راه حق. آفرین بر تو و آفرین بر یاران وفادارت, چه خوب در راه حق عشق بازی کردی, و گوی عشق را از همه ربودی. نواب عزیز همیشه می گفتی: "ای کاش در عاشورا بودم و جدم حسین را یاری می کردم. " چه خوب جدت حسین را یاری کردی."

سپس در مورد جنایات شاه و درباریان برای مردم سخنانی را گفتم, حدود یک ساعت و نیم برای مردم سخنرانی کردم. تنها آرزویم در آن لحظه این بود که آنها ما را به شهادت برسانند, تا من و بچه هایم [و طفلی که در شکم داشتم] در کنار قبر نواب به او بپیوندیم. قبل از شهادت آقا، نیز همیشه از خدا میخواستم من و بچه هایم فدای نواب و راهش بشویم.

شهید نواب صفوی

 هیچ کس باورش نمی شد که من اینگونه حقایق را بگویم, مردم با تعجب می گفتند: "عجیب است, این زن جوان چه قدرت روحی بالایی دارد. " پس از چند لحظه سکوت به کنار قبر واحدی رفتم و گفتم:

"مردم! این سید جوان 19 ساله سید بزرگواری است که هیچ شب نماز شبش ترک نمی شد, و العفوهایی که می گفت به آسمان می رسید, و همیشه آرزوی شهادت می کرد. "

میان قبر هر شهید دو قبر فاصله بود, به کنار آرامگاه طهماسبی رفتم, مردم هیجان زده به من نگاه می کردند, رو به آنها سخن خود را آغاز کردم:

"ایشان مرتباً به همسرشان می گفتند اگر مرا 70 مرتبه با قیچی تکه تکه کنند و بکشند و باز زنده کنند و به شهادت برسانند من باز آن شهادت را دوست دارم. "

پس از این واقعه مجله خواندنی ها نوشت: "روح نواب در همسرش حلول کرده و با سخنرانی های آتشینش مردم را آماده یک انقلاب کرده است. "

من روز سوم و هفتم نواب نیز سخنرانی کردم,

اما پس از مدتی یکی از افسران شهربانی مخفیانه به پدرم گفت: "رژیم قصد دارد مرا به طور اتفاقی زیر کامیون های ارتش محافظ مسگرآباد بکشد یا اینکه در مسیر قبرستان مرا بدزدند و بعد بکشند. " در همین موقع یکی از دوستان, نواب را در خواب می بیند که اظهار ناراحتی کرده و می گوید: "به بچه های من بگو برای مدتی سر خاک من نیایند, اینجا خطرناک است. " به همین دلیل پدرم به من گفت: "دخترم اگر تو را با رگبار مسلسل بکشند, این برای تو افتخار است ولی اگر تو را بدزدند و پوست صورتت را بکنند, آن مرگ ناجور است. خودت را برای مدتی در خانه محبوس کن.


دسته ها : خاطرات
سه شنبه سیم 6 1389
X