معرفی وبلاگ
باسمه تعالی. باسلام.وبلاگی که مشاهده می فرمائیدوبلاگ دفاع مقدس باموضوع ((عشق-شور-حماسه))باهدف پاسداشت وجبران قسمت کوچکی ازرشادت هاوبزرگواری هاوشجاعت های دلیرمردان درجبهه ی جنگ حق علیه باطل طراحی گردیده است.وتقدیم می شودبه همه ی غیورمردانی که در8سال جنگ تحمیلی دشمنان حقیقی اسلام برعلیه ایران ازآب وخاک وناموس خوددفاع نمودند. ومن الله توفیق.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 557973
تعداد نوشته ها : 1261
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب

 آب که پشت سرش ریخته شد، برگشت و به عقب نگاه کرد، زانوهای پدر می‌لرزیدند، انگار هنوز منتظر بودند تا یکبار دیگر سید مرتضی چهار ساله روی‌شان بنشیند و همراه پدر قرآن بخواند.

15 سال پیش بود. بزرگ ‌ترها دور تا دور هیأت شاهزاده علی‌اصغر (ع) نشسته بودند و مقابل هر کدامشان یک رحل با قرآن‌ های باز قرار داشت. پدر «بسم الله» گفت و سید مرتضی شروع به قرائت کرد.

شهید سید مرتضی باقرحسینی

 سید مرتضی قد کشید و لباس خاکی بر تن کرد. وسایلش را توی ساک گذاشت و زیپش را باز نگه داشت تا مادر قرآن جیبی را ببوسد و درونش بگذارد. زیپ با ناله کشداری بسته شد و آب توی لیوان با صدا روی زمین پخش شد؛ سید مرتضی رفته بود.

• مادر چند بار تا سر کوچه رفت و برگشت. رادیو همسایه اعلام کرد که دو روز از برج سوم سال 1380 گذشته است؛ همان روزی که قرار بود سید مرتضی بعد از 18 سال خم کوچه را رد کند و به روی مادر لبخند بزند. آخرین بار که این پیچ را پشت سر گذاشت 19 سال داشت. سال 1362 بود. هنوز زخم عملیات‌های فتح المبین و مسلم بن عقیل و والفجر 2 توی تن سید مرتضی التیام نیافته بودند که هوای خیبر به سرش زد و راهی مجنون شد. که رؤیای هر شب مادر شده بود و 18 سال همان جاماند. انگار خاک مجنون خوش به تنش نشسته بود که قسمتی از آن را روی همان خاک گذاشت و توی کفنی که از قنداقش کوچک‌ تر بود باز در آغوش مادر آرام گرفت؛ سید مرتضی برگشته بود.

مادر چند بار تا سر کوچه رفت و برگشت. رادیو همسایه اعلام کرد که دو روز از برج سوم سال 1380 گذشته است؛ همان روزی که قرار بود سید مرتضی بعد از 18 سال خم کوچه را رد کند و به روی مادر لبخند بزند

• بالاخره این رفت و آمدها تمام شد و حالا برادر می‌توانست یک دل سیر کنار سید مرتضی بنشیند و سنگ ریزه روی سنگ مزارش بکوبد. از همان کودکی این تن خفته زیر چند من خاک، آرام و قرار نداشت. مادر که می‌گفت روزی سه سه ریال به حمومی داده تا سید مرتضی نوجوان را به شاگردی قبول کند. ماشاالله آرام و قرار نداشت.

بنی صدر که سر گذاشت به عصیان، سید مرتضی هنوز 15 سالش تمام نشده بود که مرتب توی بحث‌های سیاسی شرکت می‌کرد و با ضد انقلاب درگیر می‌شد. بعد هم که بسیج تأسیس شد، تمام وقتش را توی پایگاه مقاومت ابوذر روستای باغ خواص(محل تولدش) و بعدها در پایگاه کمیل مسجد امیرالمؤمنین (ع) ورامین می‌گذراند. یک سال بعد از جنگ هم که سنش به جبهه رفتن قد داد، چند بار اعزام شد و زخمی و داغان برش گرداندند تا بالاخره زیر این سنگ و چند من خاک آرام گرفت؛ جایی که برادر می‌توانست یک دل سیر برادر مجاهدش را ببیند و با هم درد و دل کنند. سنگ ریزه بکوبد بر سنگ مزاری که رویش نوشته شده است:

نام: سید مرتضی باقر حسینی

نام پدر : سید رضا

متولد: 1/6/1343

تاریخ شهادت:‌18/2/1362 عملیات خیبر

تاریخ عروج پیکر مطهرش به وطن:


دسته ها : داستان
سه شنبه سیم 6 1389
X