معرفی وبلاگ
باسمه تعالی. باسلام.وبلاگی که مشاهده می فرمائیدوبلاگ دفاع مقدس باموضوع ((عشق-شور-حماسه))باهدف پاسداشت وجبران قسمت کوچکی ازرشادت هاوبزرگواری هاوشجاعت های دلیرمردان درجبهه ی جنگ حق علیه باطل طراحی گردیده است.وتقدیم می شودبه همه ی غیورمردانی که در8سال جنگ تحمیلی دشمنان حقیقی اسلام برعلیه ایران ازآب وخاک وناموس خوددفاع نمودند. ومن الله توفیق.
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 557917
تعداد نوشته ها : 1261
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب

محمدرضا مرادی از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. وی در یکی از روزهای بهمن ‌ماه سال 1341 در کرمان به دنیا آمد و در اسفند ماه سال 1362 به شهادت رسید.

رزمندگان

محمد پنج ساله بود که به خاطر هوش و استعداد سرشارش پا به دبستان می‌گذارد و کلاس اول و دوم را در دبستان ادب می‌خواند.

بعد از گذراندن دوره تحصیلی دبستان و راهنمایی در هنرستان اقبال تحصیل خود را دنبال می‌کند. دوران هنرستان با روزهای شورانگیز انقلاب توأم بود. محمد پرشور با ایمان در بستر جاری حوادث انقلابی قرار می‌گیرد و از هیچ تلاشی برای پیروزی روشنی بر تاریکی دریغ نمی‌کند.

وقتی انقلاب اسلامی مثل ستاره‌ای روی سینه آسمان ایران می‌درخشد محمد خود را در لباس سبز پاسداری می‌بیند. آموزش‌های سخت و فشرده نظامی و تجربه‌هایی که از حوادث کردستان آموخته است او را برای مقابله با تجاوز بعثی‌ها آماده‌تر می‌کند.

واحد اطلاعات و عملیات خانه تازه‌ای برای او می‌شود. ماموریت‌های حساس و خطرناک را یکی پس از دیگری به انجام می‌رساند و در این راه چند بار زخم کینه دشمن را به جان می‌خرد. او با سرمایه ایمان، شجاعت و شکیبایی خانه اطلاعات و عملیات را آباد می‌کند زیرا فرماندهی این واحد را به عهده گرفته است.

صبح روز هشتم اسفندماه سال 1362، عراق ،منطقه محمدرضا و یارانش را بمباران شیمیایی می‌کند. او مردانه می‌ایستد و تک تک نیروهایش را از منطقه آلوده دور می‌کند. آخرین نفری که از منطقه خارج می‌شود محمد است.10 روز بعد محمد در یکی از بیمارستان های تهران خلعت زیبای شهادت را بر تن پر تاول خود برازنده می‌بیند.

 خاطراتی زیبا  از شهید مرادی :

متخصص روحیه دادن بود. در عملیات رمضان در حالی که بچه‌ها همه ناراحت بودند و بعضی‌ها واقعا نمی‌دانستند چه کار باید بکنند، رضا یک خربزه مشهدی برداشته بود و داد می‌زد: بچه‌ها بیایید خربزه بخورید ». بچه‌ها با تعجب نگاهش می‌کردند یعنی: حالا چه وقت خربزه خوردن است. رضا به این نگاه‌ها توجهی نداشت و طوری با لذت خربزه را قاچ می‌زد که آب از دهان راه می‌افتاد. می‌گفت: به به روحیه به این می‌گن

طوری از خربزه خوردن و روحیه گرفتن حرف می‌زد که بچه‌ها فکر می‌کردند روحیه هم مثل خربزه خوردن است. البته بی‌ تأثیر هم نبود. خودمان را کشیدیم جلو و او مرتب داد می‌زد: تعارف نکنید بیایید روحیه بگیرید! بیایید روحیه بخورید! بیایید....

****

هواپیماهای عراقی بر سکوت منطقه خط کشیدند و همه جا را لرزاندند . بچه ها فریاد زدند شیمیایی، عراقی ها شیمیایی زدند .چادر بچه های اطلاعات عملیات با گازهای شیمیایی تزیین شده بود . محمد رضا هراسان بچه ها را صدا می زد و می گفت بیایید از چادر بیرون . صورت و گردن محمد رضا از مواد شیمیایی خیس شده بود  ولی هنوز مواد شیمیایی روی پوستش تاثیر نگذاشته بود . محمد رضا اصلا  به فکر این نبود که خودش را از مهلکه نجات دهد ، تنها به فکر بچه ها بود در حالیکه خودش مصدوم ترین فرد آنجا بود . تا همه نیروها را بیرون خط نفرستاد راضی به بیرون شدن از خط نشد . خلاصه بعد از ساعت ها ایثار و از خود گذشتگی راضی شد که برسانندش بیمارستان .دیگه بچه ها ندیدنش و هفته بعد خبر شهادت محمد رضا همه جا پیچید .

طوری از خربزه خوردن و روحیه گرفتن حرف می‌زد که بچه‌ها فکر می‌کردند روحیه هم مثل خربزه خوردن است

****

                  محمد رضا شبها می آمد و سراغ میخ و طناب را از ما می گرفت می گفتم « اینها را برای چه می خواهی ؟» می گفت « صبح قرار است با بچه ها برویم کوه .»

می گفتم « کوه ؟ کدام کوه ؟ »

می گفت : کوه صاحب الزمان ، با لا رفتن از کوه اراده آدم را قوی می کند .

****

وقتی بچه ها دورش جمع می شدند اولین صحبتش این بود :

بچه ها : ظهر عاشورا امام حسین( ع )  اولین کاری که کرد با صدای موذن نماز را به پای داشت  و یارانش هم در آن ظهر داغ به نماز ایستادند . شما هم هر جا که می روید در مرحله اول نماز بخوانید و به یاد خدا باشید تا خدا هم به یاد شما باشد .

****

در برخورد اول محمد رضا را که می دیدی احساس می کردی بچه است . ولی وقتی کم کم با او آشنا می شدی می دیدی که این بچه درونش مثل یک دریاست مثل یک کوه است سرد و گرم روزگار را چشیده و اگر چه 50 کیلو گرم وزن دارد ولی فکرش 50 تن ارزش داشت .

شب تاریک و پر ستاره ای بود ، هوا هم بفهمی نفهمی سرد شده بود . حدود 200 متر از خط رفتیم جلو تر، بعد توی یک سنگر جمع شدیم .محمد رضا که چشمهایش توی تاریکی می درخشید شکل شناسایی و چگونگی عمل را تشریح کرد .« در شناسایی اولین کار باید قرائت آیه "و جعلنا من بین ایدیهم سدا و ...............  " سوره یس باشد » با این حرفها قلب های ما که از شدت اضطراب و هیجان مثل طبلی به صدا در آمده بود آرامش یافت و انگار نه انگار که در دل سپاه دشمن حضور داشتیم .

منبع :

وبلاگ شهید علی اکبر محمد حسینی


دسته ها : معرفی شهدا
سه شنبه سیم 6 1389
X